کد خبر: 18812
تاریخ انتشار: ۴ مرداد ۱۴۰۴ - ۱۸:۰۳
image-20250726175638-3.png

سال ۱۳۵۵ که با پسرعمویش وارد دانشگاه شیراز شد خبر پیچید «دو برادر آمده‌اند؛ یکی مهندسی را قرق کرده، دیگری پزشکی را.» اما «سعید برجی» خطری برای کسی نداشت؛ تمام وجودش مهربانی بود و اراده‌ای رشک‌برانگیز برای پیشرفت وطنش؛ که او را تا ۶۸ سالگی و آخرین روز زندگی‌اش در ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ پای ایران نگه داشت.

به گزارش پایگاه خبری پیام خانواده؛ سال ۱۳۵۵ که با پسرعمویش وارد دانشگاه شیراز شد، خبر پیچید که «دو برادر آمده‌اند که یکی مهندسی را قرق کرده و دیگری پزشکی را.» بس که تیزهوش بودند شاگرداول‌های دانشگاه از ورودشان احساس خطر کردند. اما «سعید برجی» خطری برای کسی نداشت؛ که تمام وجودش مهربانی بود و البته عزم و ارادهٔ جدی و حسرت‌برانگیز برای اعتلای وطنش.مهندسی مواد خواند. کارشناسی‌اش را که گرفت جنگ شد. اما بی‌کار ننشست. در جبهه هم روی پروژه‌های مرتبط کار می‌کرد؛ بلکه کمکی باشد برای رزمندگان در آن جنگ نابرابر. بعدها در دانشگاه پراگ بورسیه شد در مقطع دکتری.شهید دکتر «سعید برجی» بهمن ۱۳۳۶ در آبادان به دنیا آمد تا در ۶۸ سالگی، بعد از تلاشی خستگی‌ناپذیر برای پیشرفت ایران، به رفیق و همکار دانشمندش، شهید «محسن فخری‌زاده» بپیوندد.او بامداد ۲۳ خرداد ۱۴۰۴، در باغچهٔ کوچک خود در آبسرد دماوند، هدف حملهٔ رژیم صهیونیستی قرار گرفت و به شهادت رسید.

شهیدی که شوخ‌طبعی‌اش زبانزد بود

پنج‌شنبه ۲۲ خرداد، یک روز معمولی بود. خانوادهٔ برجی پیتزا درست کردند؛ غذایی که بابا دوست داشت! اما «بابا سعید» دیگر برنگشت.او که اراده و پشتکار قوی‌اش در کار و علم باعث غبطهٔ اطرافیانش می‌شد و به جز خانواده و بستگان، دوستان و همکارانش هم از بارقه‌های مسئولیت‌پذیری و حمایتش بهره‌مند می‌شدند، در اوج دلسوزی، مهربانی و تعهد، درون‌گرا اما بسیار استوار بود. تکیه‌گاه قرص و محکمی که حالا پسر دومش، محمدحسین، می‌کوشد در نبودش، سایه‌ای از آن باشد؛ تکیه‌گاه خانواده و مرهم دل اطرافیان در این داغ مشترک.حتی شاگردان و همکاران پدر شهیدش را دلداری می‌دهد. شهیدی که اگرچه زبانش تند و صریح بود و از سر شوخ‌طبعی زیاد تیکه می‌انداخت، اما بسیار مهربان بود و اگر کسی را ناراحت می‌کرد، حتماً بلافاصله از او دلجویی می‌کرد.سعی می‌کرد با شوخ‌طبعی، در شرایط سخت، به دیگران دلگرمی بدهد. شهید برجی بسیار مردم‌دار بود و مردم‌داری و نگه داشتن دوستان را به فرزندانش سفارش می‌کرد. وقتی کسی از دیگری ناراحت می‌شد، شهید برجی می‌گفت «سخت نگیر. هر کسی با مشکلات خودش درگیر است.» سعی می‌کرد دیگران را درک کند، از دیگران هم می‌خواست همدیگر را درک کنند.به خاطر مجموع این ویژگی‌ها، دوستان و همکارانش بسیار دوستش داشتند.

از دانشگاه پراگ تا سپند، شهیدی برای ایران

از خودت بپرس «آخرش که چی؟»

از وقت تلف کردن بیزار بود. همیشه به فرزندانش توصیه می‌کرد وقتشان را با کارهای بیهوده تلف نکنند. معتقد بود برای هر کاری، باید علم و مهارت آن را به‌طور اصولی یاد گرفت.محمدحسین برجی می‌گوید «دوران دبیرستان با دوستانم زیاد بیرون می‌رفتم. تنها مسئله‌ای بود که با پدر داشتم. چون خیلی ناراحت می‌شد و می‌گفت “آخرش که چی؟ چه فایده؟” اولویت اولش علم‌آموزی بود.»خودش هم زیاد مطالعه می‌کرد. یکی از دوستانش می‌گفت «دوران دانشجویی، هر وقت می‌رفتیم کتابخانهٔ دانشگاه شیراز، او را می‌دیدیم که گوشه‌ای نشسته به مطالعه.»دوست داشت یکی از فرزندانش حقوق بخواند. اما آنها را آزاد گذاشت و حمایت کرد تا به دنبال علاقهٔ خود بروند. محمدحسین که گفت دوست دارد موسیقی یاد بگیرد، پدر پیگیر و مشوقش شد. لذت می‌برد وقتی با تار آهنگ «تا بهار دلشنین» را برایش می‌نواخت.

برای علم، وطن و پیشرفت

اولویتش علم‌آموزی و ارتقای دانش کشور بود و خانواده. ارزشمندترین سبک استفاده از زمان را مطالعه و تحقیق علمی می‌دانست.وقتی برای دورهٔ دکتری بورسیه شد، چشمش را به روی اصرار اساتید خارجی و فرصت‌های ماندن در خارج بست. به ایران برگشت تا به کشورش خدمت کند. چون به کارش و وطنش علاقهٔ زیادی داشت و می‌گفت «نمی‌توانم جایی غیر از ایران بمانم و کار کنم.»به شدت در کارش دلسوز بود. با عشق کار می‌کرد و عاشق ایران بود. همیشه به بهبود و پیشرفت ایران امید داشت. چه بسا که خود، یکی از پایه‌های پیشرفت این آب و خاک بود.دوران سخت و پرچالش جنگ و مسئولیت‌های آن دوران، حسابی آبدیده‌اش کرده بود؛ و سختی‌ها و زحمات زیادی که کشیده بود، پشتکار و اراده‌ای آهنین در وجودش ساخته بود.هیچ‌وقت مشکلات و دغدغه‌های کاری را به خانه نمی‌آورد و با وجود مشغلهٔ زیاد، حضوری با کیفیت در خانه و خانواده داشت.

دو چهرهٔ ماندگار از پدر

محمدحسین برجی دو چهره را از پدرش به روشنی در ذهن دارد.۶ساله بود که در پراگ، وقتی با پدر و دوستان پدر به گردش رفته بود، گم شد. با تیزهوشی موروثی‌اش راه را پیدا کرد و به خانه برگشت. پدر بعد از یک ساعت، رنگ‌پریده به خانه آمد تا خبر گم شدن پسرک را بدهد. وقتی او را دید، بسیار خوشحال و متعجب شد و او را بغل کرد. این چهرهٔ پدر در ذهن او ماندگار شده است.در ۸سالگی به خاطر یک سوختگی شدید دو ماه در بیمارستان بستری شد. یک شب خیلی دلش گرفته بود. بیمارستان هم قوانین و محدودیت‌های خودش را داشت. پدر ناراحت از ناتوانی خود در تسکین ناراحتی فرزند، بیرون رفت و چند اسباب‌بازی برایش خرید تا خوشحالش کند. محمدحسین می‌گوید «چهرهٔ آن روز پدرم را فراموش نمی‌کنم؛ انگار دنیا روی سرش خراب شده بود.»

هم‌پای کودکیِ فرزندان، کودکی کرد

پایهٔ سورتمه‌بازی بچه‌ها بود. پابه‌پایشان می‌دوید و سُر می‌خورد. فرزندانش به خاطر ندارند که برای اسباب‌بازی گریه کرده باشند. چون پدر، بیشتر از بچه‌ها ذوق داشت که اسباب‌بازی بخرد. به قول محمدحسین «خیلی وقت‌ها اسباب‌بازی را برای ما می‌خرید، ولی خودش با آنها بازی می‌کرد. آدم‌های فنی معمولاً این‌طورند.»رابطه‌اش با بچه‌ها خیلی خوب بود. یک بار در دوران کودکی بچه‌ها، آنها و دخترخاله‌هایشان را برد سینما. فیلم «دزد عروسک‌ها» یکی از دخترخاله‌ها را به شدت ترساند و به گریه انداخت. شهید با وعدهٔ کباب او را آرام کرد. دخترخاله می‌گوید «اولین کباب بازاری را از دست عمو سعید خوردم، برای اینکه گریه نکنم.»خوش‌قول و در عمل به وعده‌هایش دقیق بود. هیچ‌وقت وعده‌ای نمی‌داد که نتواند انجام دهد.فوق‌العاده خوش‌سفر و اهل گشت و گذار بود. تأکید می‌کرد «حالا که آمدی سفر، دیگر به چیزی فکر نکن. از سفرت لذت ببر». حتی اگر در مضیقهٔ مالی بود، موقع سفر محدودیتی قائل نمی‌شد تا به ما خوش بگذرد.

«نماز، روزه و انسانیت» در کوله‌بار فرزندان شهید

شهید فرزندانش را در انتخاب مسیر زندگی و دینی آزاد می‌گذاشت؛ با توصیه به ترک نشدن نماز و روزه و ماندن در مسیر انسانیت. همیشه توصیه می‌کرد از دایرهٔ ادب و احترام به دیگران خارج نشوند.فرزندانش را تشویق می‌کرد که دنبال کار باشند. به آنها می‌گفت «من تا جایی می‌توانم حمایتتان کنم.» همیشه هم طوری حمایتش را تنظیم می‌کرد که بچه‌ها نه در مضیقه قرار بگیرند، نه بی‌دغدغه شوند. برایش مهم بود که فرزندانش مسئولیت‌پذیر و مستقل بار بیایند.مجتبی (فرزند آخر) را تا همین چند وقت پیش، خودش تا مدرسه می‌رساند و به خرید و گردش می‌برد. او وابستگی عاطفی شدیدی به پدر داشت. محمدحسین می‌گوید «همیشه وقتی همدیگر را می‌دیدند، می‌گفتیم لیلی و مجنون به هم رسیدند.» حتی در پراگ، با وجود مشغله‌های علمی و کاری، وقت زیادی برای خانواده می‌گذاشت و عصرها و آخر هفته‌ها آنها را به شهربازی و پیاده‌روی می‌برد.در مشکلات با آرامش عمل می‌کرد. به فرزندانش هم توصیه می‌کرد آرامش‌شان را حفظ کنند و دست همدیگر را بگیرند.

همسری که پشت تمام موفقیت‌های شهید برجی بود

محمدحسین دربارهٔ همسر شهید که بازنشستهٔ فرهنگی است، می‌گوید «مادر، ما را به چنگ و دندان گرفت و بزرگ کرد. در دوران جنگ و تحصیل و کارهای علمی پدر، و با وجود تمام غیبت‌ها و مأموریت‌های پدر، بسیار زحمت‌مان را کشید و کمک بزرگی در پیشرفت پدر بود.» او می‌گوید «یکی از راه‌های ابراز علاقهٔ پدر به مادر این بود که آخر هفته‌ها اجازه نمی‌داد مادر کار خاصی انجام بدهد. خودش غذا درست می‌کرد و کارهای خانه را انجام می‌داد. من هم کمکش می‌کردم.»شهید برجی آشپز بسیار خوب و خوش‌سلیقه‌ای بود. انواع کباب، پیتزا، ماکارونی و... را عالی می‌پخت. وقتی مادر به سفر می‌رفت، شهید که از سرکار می‌آمد برای بچه‌ها غذا می‌پخت. هنوز صدای شهید در گوش محمدحسین است که به شوخی می‌گفت «به اندازهٔ یک هفته‌تان ماکارونی درست کردم!»اجازه نمی‌داد همسرش دست به جارو یا تمیزکاری خانه بزند. خودش با کمک محمدحسین دست به کار می‌شدند و خانه را برق می‌انداختند. کسی جرأت نداشت در حضور شهید برجی به همسرش نازک‌تر از گل بگوید.

از دانشگاه پراگ تا سپند، شهیدی برای ایران

اگر می‌خواهی کاری کنی، بجنب!

چند بار برای ترور شهید برجی اقدام شده بود. اما اجازه نمی‌داد خانواده‌اش متوجه این خطرات امنیتی شوند که نترسند. این اخلاق همیشگی‌اش بود که در اوج مشکلات و فشارها دل اطرافیان را خالی نمی‌کرد. حتی با همین تهدیدات هم شوخی می‌کرد. رفت‌وآمدش با محافظ بود. محمدحسین گاهی گلایه می‌کرد که «این چه ماشینیه انداختن زیر پای شما؟» شهید می‌خندید و می‌گفت «برای اینکه اگر خواستند ما را بزنند نتوانیم فرار کنیم.»به مرگ و زودگذر بودن دنیا توجه داشت و به فرزندان توصیه می‌کرد «معلوم نیست تا کی زنده باشیم؛ اگر می‌خواهیم کاری کنیم، باید بجنبیم.»

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
2 + 0 =

آخرین‌ها