کد خبر: 18298
تاریخ انتشار: ۱۷ تیر ۱۴۰۴ - ۰۱:۳۶
تلاش

وقتی تجربه‌های مکررِ بی‌توجهی و بی‌نتیجه بودن تلاش‌ها، فرد را به این باور می‌رساند که هیچ چیز تغییر نمی‌کند، «درماندگی آموخته‌شده» شکل می‌گیرد؛ پدیده‌ای خاموش اما فراگیر که از کلاس درس تا مناسبات اجتماعی، اثرات عمیقی بر جای می‌گذارد.

به گزارش پایگاه خبری پیام خانواده،در مدرسه، مهتاب همیشه داوطلب بود. در بحث‌ها شرکت می‌کرد، بلند می‌خواند و نظر می‌داد. اما چند بار که با تمسخر روبه‌رو شد و واکنشی از سوی معلم ندید، کم‌کم صدایش خاموش شد. دیگر داوطلب نشد و در کلاس به چهره‌ای ساکت بدل شد.

در محل کار، سعید بارها برای بهبود عملکرد واحدش پیشنهاد داد. اما هربار یا حرفش قطع شد، یا جلسات بی‌نتیجه ماندند. حالا دیگر تنها وظایفش را انجام می‌دهد؛ بدون نظر، بدون انگیزه.
این‌ها نشانه بی‌علاقگی نیست. نشانه‌ پدیده‌ای‌ست روان‌شناختی به نام درماندگی آموخته‌شده؛ حالتی که در آن فرد به این نتیجه می‌رسد که هیچ تلاشی تغییری ایجاد نمی‌کند، حتی اگر واقعیت چیز دیگری باشد.

یک واژه علمی، یک تجربه همگانی

اصطلاح «درماندگی آموخته‌شده» نخستین‌بار در دهه ۱۹۶۰ توسط دو روان‌شناس آمریکایی، مارتین سلیگمن و استیو می‌یر، مطرح شد. آن‌ها در آزمایشی سگ‌هایی را در معرض شوک قرار دادند، بدون امکان فرار. پس از چند بار، حتی زمانی که راه خروج باز شد، حیوانات هیچ تلاشی برای نجات نکردند. آن‌ها آموخته بودند که تلاش فایده‌ای ندارد.
این الگو بعدها در انسان‌ها نیز بررسی شد. افرادی که در برابر تبعیض، شکست، نادیده‌گرفته‌شدن یا فشارهای مداوم قرار گرفته‌اند، ممکن است به این باور برسند که تأثیرگذاری‌شان در روند زندگی ناچیز یا بی‌نتیجه است.

از تجربه فردی تا بی‌عملی جمعی

درماندگی آموخته‌شده فقط یک مسئله فردی نیست. کودکی که صدایش شنیده نشده، کارمندی که پیشنهادش بی‌پاسخ مانده، یا شهروندی که سال‌ها برای مطالبه حقی ساده پیگیری کرده و به نتیجه نرسیده، همگی ممکن است به این نتیجه برسند که «تلاشی لازم نیست» یا «فایده‌ای ندارد».
زمانی که این تجربه‌ها در مقیاسی وسیع تکرار می‌شوند، نتیجه فقط سکوت فردی نیست؛ بلکه می‌تواند به کاهش مشارکت اجتماعی، انفعال سیاسی، بی‌اعتمادی عمومی و احساس ناتوانی جمعی بینجامد. جامعه‌ای که در آن افراد باور کرده‌اند صدایشان بی‌اثر است، جامعه‌ای بی‌تحرک و مستعد فرسودگی‌ست.

ذهن چگونه به تسلیم شدن می‌رسد؟

درماندگی آموخته‌شده از جایی آغاز می‌شود که تلاش‌های پی‌درپی با شکست همراه شده و فرد این ناکامی را نه به شرایط، بلکه به ناتوانی خود نسبت می‌دهد. این درونی‌سازی اغلب ناآگاهانه است، اما به‌تدریج ذهن را متقاعد می‌کند که اثرگذاری ممکن نیست. خطر اصلی این‌جاست که ذهن این تجربه را تعمیم می‌دهد. شکست در یک حوزه، مانند تحصیل یا روابط، ممکن است به سایر جنبه‌های زندگی نیز سرایت کند. نتیجه، فردی منفعل، ساکت و بی‌اعتماد به توانایی‌های خویش است.

این پدیده الزاما با جملاتی مثل «نمی‌توانم» یا «بی‌فایده است» ظاهر نمی‌شود. گاهی در قالب بی‌تفاوتی، طفره‌رفتن، طنزهای تلخ یا خشم پنهان خود را نشان می‌دهد. فرد ممکن است در جمع حاضر باشد، کار کند، حرف بزند، اما در عمق وجودش باور کرده باشد که هیچ‌چیز تغییر نخواهد کرد. این وضعیت، در بلندمدت می‌تواند به افسردگی، اضطراب یا ناتوانی در تصمیم‌گیری منجر شود.

راه بازگشت چگونه آغاز می‌شود؟
همان‌طور که ذهن می‌تواند درماندگی را بیاموزد، قادر است آن را بازنویسی کند. گام نخست، شناسایی و پذیرش این حالت است؛ درک اینکه بی‌عملی گاهی حاصل زنجیره‌ای از تجربه‌های تحقیر و نادیده‌گرفته‌شدن است، نه ضعف شخصی. از نگاه روان‌شناسی، تجربه موفقیت‌های کوچک و ملموس، نخستین جرقه تغییر است. دانش‌آموزی که دوباره دیده می‌شود، یا کارمندی که نتیجه پیشنهادش را می‌بیند، کم‌کم الگوی ذهنی خود را بازسازی می‌کند. نقش حمایت اجتماعی نیز بی‌بدیل است. خانواده، معلم، مدیر یا حتی نهادهای رسمی می‌توانند با واکنش‌های مؤثر، یادآور شوند که صدای هر فرد ارزشمند است و می‌تواند تغییری ایجاد کند.

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
2 + 8 =

آخرین‌ها