کد خبر: 18813
تاریخ انتشار: ۴ مرداد ۱۴۰۴ - ۱۸:۱۰
image-20250726180350-2.png

هر بار که به نجات معجزه‌آسای خود از خطرات مختلف فکر می‌کرد به این باور می‌رسید که خداوند مسئولیتی بزرگ بر دوش او گذاشته است؛ مسئولیتی که تا انجامش ندهد، رفتنش مقدر نخواهد شد. شهید دکتر «فریدون عباسی» دانشمند برجستهٔ هسته‌ای که متواضعانه بین ما زیست و جز شهادت، راهی برای رفتن از این دنیا نمی‌شناخت

به گزارش پایگاه خبری پیام خانواده؛ آدمیزاد همیشه توی دلش آرزو دارد. یک نقطه درخشان، یک اتفاق دلچسب و یا شاید هم یک انسان شیرین که دوست دارد زمین را به آسمان بدوزد برای رسیدن به آن و برای خودش اسمش را گذاشته «آرزو». برای بعضی از آدم‌ها آرزوهایشان کش‌دار است و فراوان و برای بعضی‌های دیگر، فقط یک آرزو همه هوش و حواسشان را برده. آرزویی که حتی وقتی گوشه به گوشه دنیا را هم می‌چرخند باز از سرشان نمی‌افتد و دوست دارند آخر قصه‌شان با رسیدن به آن تمام شود!«سردار دکتر علی‌اکبر داوودآبادی»، یکی از همان آدم‌ها بود. آدمی که فقط یک آرزو داشت و دلش می‌خواست به آن برسد. برای شناختن ابعاد شخصیت این انسان پرتلاش، با دخترش، «راضیه داوودآبادی» تماس گرفتم. آنچه در ادامه می‌خوانید، خاطرات شیرین این دختر از سال‌ها زندگی در کنار پدری است که هیچ وقت برای کمک به دیگران از نفس نمی‌افتاد و آرام و قرار نداشت.

بابا از دفاع مقدس به میدان زد

«بابا همیشه دلش می‌خواست به آدم‌ها کمک کند. برایش فرقی نمی‌کرد که آن آدم اهل کجاست یا چه قومیت و زبانی دارد چون معتقد بود که همه فرزند آدم و حواییم و هیچ انسانی به رنگ و زبان و نژاد از انسان دیگر، برتر نیست.به خاطر همین وقتی که جنگ تحمیلی شد و صدامی‌ها به کشور عزیزمان ایران حمله کردند بابا نتوانست سرش به کار خودش گرم باشد و از دوران دفاع مقدس به میدان زد تا جان و مال و سرزمین هم‌وطن‌هایش را حفظ کند.»

او بند یک جا و پشت میز نشستن نبود

«هیچ‌وقت پشت میز نشستن را دوست نداشت. فکر می‌کرد مشکلات مردم فقط زمانی حل می‌شوند که مسوولان و مدیران از پشت میزهایشان بیرون بیایند و پای حرف درد دل آدم‌ها بنشینند. به خاطر همین همیشه در ماموریت بود.اما ما چیز زیادی از کمک‌هایش نمی‌دانستیم چون برایمان تعریف نمی‌کرد. و من و خواهرم همیشه دلتنگش بودیم چون گاهی ماموریت‌هایش بیشتر از همیشه طول می‌کشید اما وقتی به خانه برمی‌گشت، همان مرد جدی که دنبال گره باز کردن از رنج مردم بود تبدیل می‌شد به احساسی‌ترین و خوش‌خنده‌ترین بابای دنیا.»

سرداری که قبل از شهادت، بابای دختر شهید بود

پدر همیشه مزه دیگری دارد برای دختر. اگر همه دنیا هم پشتش باشند نمی‌تواند کسی را جایگزینِ بودنش کند. راضیه هم هنوز از درد جدا شدن از پدرش غمی دردناک را با خودش به جان می‌کشد. اما صدایش قوی و مطمئن و یقین‌دار است به راهی که دکتر داوودآبادی برای آن زندگی کرده و در عین حال، جان شیرینش را داده. پدری که قبل از شهادتش بابای دختر شهید بوده!«درست است که من تک فرزند به حساب می‌آیم اما خواهر دیگری هم دارم. مادرم قبل از ازدواج با بابا، همسر شهید بوده و دختری از شهید جهانگیر زرباف اصل داشته که بابا مثل من که دختر خونی‌اش هستم کنار هم بزرگمان کرد و به من و ساناز خواهرانگی یاد داد. یادم می‌آید وقتی که خیلی کوچک‌تر بودیم و بابا دیر به خانه می‌آمد یا حتی بعد از چند روز او را می‌دیدیم آن‌قدر سرش غر می‌زدیم که نپرس اما او باحوصله با ما بازی می‌کرد و نقاشی می‌کشید تا آن دلتنگی‌هایمان را کمتر کند. دلتنگی‌هایی که شاید نمی‌دانست حتی وقتی هم که کنارمان نشسته بود ادامه داشت چون می‌دانستیم بابا فقط مال من و ساناز و مامان نیست و خودش را و وقتش را و تمام انرژی‌اش را بین ما و خدمت به مردم تقسیم کرده است.»

بابایی که به آرزویش رسید!

مردی که برای نجات جان‌ها عهد بست

صدایش را صاف کرد و نفس عمیقی کشید. یاد نگاه مهربان زیبای پدرش افتاده بود که وقتی با دست‌های کاربلدش ترکیب می‌شد مریض‌هایش را از دردهایی که دست از سرشان برنمی‌داشت نجات می‌داد. سردار داوودآبادی، مردی بود که قدرت نظامی و تخصصی علمیِ پزشکی‌اش را با هم آمیخته بود تا راهی برای نجات جان انسان‌های بیگناه در غزه پیدا کند. راهی که انسانیت را از این سر دنیا به آن سرش ببرد.«بابا رییس کمیته بهداشت و درمان بنیاد بین‌المللی انصار الاقصی بود. هر کاری هم که از دستش برمی‌آمد برای نجات جان آدم‌ها انجام می‌داد و معتقد بود قبل از اینکه قسم پزشکی بخورَد با پروردگارش عهد بسته که از کنار هیچ جان نیمه جانی بی‌تفاوت نگذرد.در حادثه پیجرها که لبنانی‌ها را به خاک و خون کشید و حتی تا قطع اندام‌ها پیش رفت بابا نتوانست به سردار بودنش فکر کند و در آن لحظات فقط و فقط پزشکی بود که نمی‌توانست در برابر این زخم‌ها و جراحت‌ها سکوت کند و برای مداوای زخمی‌ها به لبنان رفت. و ما هیچ‌وقت نمی‌توانستیم در برابرش از دلتنگی بگوییم وقتی که می‌دیدیم تا چه اندازه حفظ جان بقیه انسان‌ها برایش اولویت بود.»

بخشنامه می‌خواهم چه کار؟!

آقای دکتر نه به درجه‌هایش توجهی داشت و نه حتی مدرک پزشکی‌اش باد به غبغبش انداخته بود. او یک آرزو داشت، یک هدف و یک راه که باید آن را می‌پیمود. آن هم بدون توقف و گلایه و کم آوردن. و در این مسیر، که به آن آرزوی دلکش و بزرگ می‌رسید، تلاش بی وقفه بهترین راهکار بود.«هیچ‌وقت منتظر بخشنامه و اساسنامه و اینجور چیزها نبود. از یک جایی به بعد فقط به خدمت فکر می‌کرد و یادم می‌آید اصل حرفش همیشه این بود که «نباید تا آمدن بخشنامه کار زمین بماند. و بخشنامه می‌خواهم چه کار؟!» البته بی‌قانون نبود اما در عین قانون‌مداری اجازه نمی‌داد که کار مردم تا جایی که در توان و اختیارات مدیریتی‌اش بود یک لحظه تاخیر بکشد. و همین همیشه از بابا برایم شخصیتی می‌ساخت که دوست داشتم هزاران پله را برای رسیدن به آن طی کنم.»

خانواده خیلی برایش ارزشمند بود

راضیه پابه‌پای پدرش رفتن، توی دلش مانده بود اما خاطراتی که هنوز توی دلش داشت، روشنش کرده بود. و از تکرارشان لذت می‌برد. «سوریه بودیم. سنی نداشتم. یک روز داشتم با بابا در کوچه‌های قدیمی راه می‌رفتم و توی عالم خودم دور و برم را ورانداز می‌کردم. بابا هم مثل همیشه با صدای آرام مشغول صحبت با من بود. داشت از تاریخ آن سرزمین و شیرزنان و دلیرمردانش که برای آزادی جنگیدند می‌گفت و اینکه ما آنجا هستیم تا راهشان را ادامه دهیم. هنوز توی خاطرم مانده، وقتی به چهره مصمم بابا نگاه می‌کردم، با تمام سوال‌ها و دلتنگی‌هایی که در ذهن و قلبم بود قبول می‌کردم.بعد هم با بابا به محل استقرار رفتیم و وقتی یک تعداد از دوستان و همکارانشان را دیدند من را اینطور معرفی کردند: «ایشون هم راضیه. دخترم. امید آینده ما.» هیچ‌وقت حس آن لحظه را فراموش نمی‌کنم. که چقدر خوشحال شدم از این لحن صحبت کردن بابا و پیش خودم می‌گفتم چقدر خانواده من بزرگ است و چقدر اینجایی که هستیم، ارزشمند.»

الو! عمو! بابا به آرزویش رسید

پدر برای راضیه یعنی همه زندگی‌اش. یعنی جانی که وجودش دمیده بود. اما حالا نبود. و این غم‌انگیزترین حادثه برای دختری است که عاشقانه پدرش را دوست دارد. نمی‌دانم آن لحظات که از شنیدن آن خبر برایم می‌گفت چه احساسی در رگ‌هایش ریشه دواند اما کلماتش به روشنی صدایش، صادقانه بود. صاف و شفاف و زلال. دقیقا شبیه آرزویی که پدرش به آن رسیده بود!«بیست و ششم خرداد بود. شهرک شهید باقری که مورد حمله صهیونیست‌ها قرار گرفت تعدادی از همکاران بابا در آن منطقه زخمی شدند. بابا در همان منطقه بود اما خودش را برای درمان زخمی‌ها به نزدیک دوستانش رساند. که آنجا دوباره مورد حمله قرار گرفت و این بار، پهبادها، بابا را از من می‌گیرند. من بی‌خبر بودم. یعنی چند روزی می‌شد از بابا خبر نداشتیم که عمو زنگ زد. می‌دانستم آرزوی همیشگی بابا چه بود اما همیشه فکر می‌کردم هنوز براییش خیلی زود است و دعا می‌کردم که دیرتر برود. اما آن جمله عمو، در آن لحظه، مثل آب سردی بود که روی تنم ریخت. یخ کردم. و دیگر بعد از آن جمله، صدایی که باورم شود نشنیدم: «الو! عمو! بابات به آرزوش رسید! بابات شهید شد ...»

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
8 + 8 =

آخرین‌ها