کد خبر: 18592
تاریخ انتشار: ۲۸ تیر ۱۴۰۴ - ۱۸:۲۷
زن

حالا با خودم قرار گذاشته‌ام که این قصه‌ها را بنویسم. آرام، یکی‌یکی، بی‌عجله. تا بمانند. تا کسی نگوید زن‌ها فقط گریه کردند. تا معلوم شود زن‌ها هم ایستادند؛ بی‌اسلحه، با قلب.

به گزارش پایگاه خبری پیام خانواده؛ روبه‌روی پارک لاله ایستاده بودم. زن‌ها یکی‌یکی می‌آمدند. با چادر، مانتو، شال‌های رنگی و لبخندهایی آرام. در آمدنشان دنبال نشانه‌ای از تفاوت می‌گشتم، اما نبود. خودمان بودند. از همان زن‌هایی که صبح‌ها بچه‌شان را مدرسه می‌برند، عصر نان سنگک می‌خرند، و عطر قابلمه‌ قرمه‌سبزی‌شان در کوچه می‌پیچد. اما فقط یک فرق داشتند: آن‌ها وقتی جنگ از راه رسید، نترسیدند.خانه‌هایشان لرزید، پنجره‌هایشان شکست، اما دلشان نه. یکی نان پخت، یکی دارو رساند، یکی بچه‌ها را دور هم جمع کرد و برایشان کیک پخت. دوازده روز، بدون اسلحه، وسط جنگ ایستادند. و حالا آمده‌اند، دور هم، تا بگویند: ما بودیم. و هنوز هستیم.

برگشته از دل آوار

وقتی وارد سالن شدم، در برابر چشمم ده‌ها زن ایستاده بودند، برگشته از دل آوار. زن‌هایی که درد، زخم، و رنج را نه فقط شنیدند، که با چشم دیدند و با جان لمس کردند. یکی‌شان پزشک بود، یکی استاد دانشگاه، یکی مشاور، یکی نویسنده، یکی هیئت‌دار، یکی غسّال، یکی آشپز... و همه‌شان مادر. همان کلمه‌ی مقدس و بزرگی که خداوند، تنها زن را شایسته‌ی آن دید. و او را، با تمام لطافت‌ها و ظرافت‌هایش، در عین‌حال برای این نقش سترگ برگزید.کنار یکی‌شان نشستم. زنی با روسری خاکستری و دست‌هایی که هنوز بوی آرد می‌داد. خودش را فریده معرفی کرد و گفت: «من نونوام. همون روز اول، نانوایی‌مون رو زد. آردا ریخت زمین. تنور شکسته بود. اما آتیشش هنوز زنده بود. همون جا، با آردی که مونده بود، شروع کردم نون پختن. با یه دیگ کوچیک. واسه دور هم جمع شدن. واسه زن‌ها، بچه‌ها، حتی پیرمردها و پیرزن‌هایی که می‌دویدن تو کوچه‌ها.»

صدایش آرام بود، بی‌ادعا، مثل نان تازه‌ای که از دل خاکستر بیرون آمده و عطر زندگی می‌دهد: «اون روزا کسی قهرمان نبود. همه فقط بودن. یکی بچه بغل کرده بود، یکی قرص می‌داد، یکی دعا می‌خوند، یکی زخم می‌بست. ما فقط نمی‌خواستیم زندگیمون تموم شه.» نگاهش را به سقف دوخت. بعد با لبخندی که به گریه نزدیک بود، ادامه داد: «یه روز، یه دختر کوچیک برام نقاشی آورد. خودش با مداد سیاه کشیده بود. یه نون گرد، با یه لبخند بزرگ وسطش. گفت: این نونی بود که مارو نجات داد.»

حرف‌های شیرینِ زخم‌خورده

حرف‌هایشان شیرین بود و زخم‌خورده. مثل حرف‌های همه زن‌هایی که در سالن دیدم. به نوبت می‌رفتند و می‌نشستند وسط برای گفتن از روزهای جنگ. همان روزهایی که هر کدامشان با هر چه بلد بود و توان داشت زد به دل کوچه‌ها. دکتر فداکار از همان روزها می‌گفت که نه به بیرون رفتن از تهران فکر کرده و نه حتی به پنهان ماندن در خانه‌اش. عضو هیئت علمی دانشگاه علامه، با تخصصی که در حوزه سلامت روان داشت آسمان را به زمین بافت که فقط راهی پیدا کند برای خوب کردنِ حالِ دل‌های نگران. و چه دلی داشت این زن، که زیر آن همه پهباد، به فکر دل هم‌وطنانش بود.

حتی خودم باورم نمیشد

خانم خراسانی هم از خادمان گروه مردمی پناه، تمام روزهای جنگ بین معراج شهدا و قطعه چهل و دو در رفت و آمد بود. آن‌قدر که یک روز می‌نشیند و می‌بیند از شدت خستگی دیسک کمرش عود کرده و توانایی صاف ایستادن ندارد. اما باز هم کم نمی‌آورد و می‌گوید: «با خودم گفتم یک لیوان آب یا یک حرف دلگرم‌کننده که می‌توانم به خانواده‌های داغدار شهدا بدهم. به همان شهدا و خیلی ویژه‌تر به شهید هجده ساله جنگ صهیونیست‌ها توسل کردم و از زمین بلندم کردند. فردا دیدم روی پاهایم ایستاده‌ام. بدون درد! حتی خودم باورم نمی‌شد.»

برگشته از دل آوار

در همان حال و هوای شلوغ سالن، چشمم به زنی افتاد که آرام گوشه‌ای ایستاده بود. با مانتویی ساده و روسری قهوه‌ای روشن. همه خانم کریمی صدایش می‌زدند. بلند شدم و کنارش ایستادم. مشاور بود، اما گفت آن روزها فقط «خواهر» بود. دعوتش کردم بنشیند. با صدایی گرم و دلنشین گفت:‌«من برای بچه‌هایی که مادرشونو گم کرده بودن، زن‌هایی که شوهرشون برنگشته بود، یا پیرزن‌هایی که فقط گریه می‌کردن، یه پناه شده بودم. یه زیرزمین کوچیک داشتیم. اونجا رو کردیم دورهمی. نه فقط برای پنهون شدن، برای آروم شدن.»چند لحظه مکث کرد و ادامه داد: «هر روز چند تا زن و بچه می‌اومدن، بعضیا زخم‌خورده، بعضیا فقط ترسیده. براشون قصه می‌گفتم. نه قصه شاه و پری، قصه‌ خودمون. اینکه چطور حتی وقتی همه‌ چی می‌ریزه، می‌شه دوباره بلند شد. با یه جمله‌ خوب، یه بغل گرم، یه گوش شنوا. یه بار یه پسر کوچولو اومد، فقط پنج سالش بود. گفت: خاله، تو نمی‌ذاری ما بمیریم، مگه نه؟ اون شب، از اون جمله‌اش خوابم نبرد.»
صدایش، مثل خیلی‌های دیگر، آرام بود و محکم. نه در هیاهو، که در سکوتشان می‌شد فهمید چه روزهایی را پشت سر گذاشته‌اند. نه قهرمان بودند، نه دنبال دیده شدن. فقط مانده بودند، ایستاده، بی‌ادعا. برای مردم، برای خاک، برای زندگی.

قصه‌های زیادی شنیدم

و آنجا، میان آن‌ همه نگاه پر از درد و امید، قصه‌های زیادی شنیدم؛ از زنانی که در جنگ دوازده‌ روزه نه‌ تنها ایستادند، که ستون خانه شدند، پناه دل‌ها شدند، و با دست‌های خالی اما دل‌هایی لبریز از ایمان، معنای تازه‌ای به شجاعت و مادرانگی دادند. هر کدامشان روایتی بودند از امید در دل ویرانی، از مهربانی در دل آتش. قصه‌هایی که نه در کتاب‌ها، که میان صدای آژیرها و کوچه‌های خاک‌گرفته، سطر به سطر شکل گرفته‌اند. حالا با خودم قرار گذاشته‌ام که این قصه‌ها را بنویسم. آرام، یکی‌یکی، بی‌عجله. تا بمانند. تا کسی نگوید زن‌ها فقط گریه کردند. تا معلوم شود زن‌ها هم ایستادند؛ بی‌اسلحه، با قلب.

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
6 + 4 =

آخرین‌ها