به گزارش پایگاه خبری پیام خانواده؛ روبهروی پارک لاله ایستاده بودم. زنها یکییکی میآمدند. با چادر، مانتو، شالهای رنگی و لبخندهایی آرام. در آمدنشان دنبال نشانهای از تفاوت میگشتم، اما نبود. خودمان بودند. از همان زنهایی که صبحها بچهشان را مدرسه میبرند، عصر نان سنگک میخرند، و عطر قابلمه قرمهسبزیشان در کوچه میپیچد. اما فقط یک فرق داشتند: آنها وقتی جنگ از راه رسید، نترسیدند.خانههایشان لرزید، پنجرههایشان شکست، اما دلشان نه. یکی نان پخت، یکی دارو رساند، یکی بچهها را دور هم جمع کرد و برایشان کیک پخت. دوازده روز، بدون اسلحه، وسط جنگ ایستادند. و حالا آمدهاند، دور هم، تا بگویند: ما بودیم. و هنوز هستیم.
برگشته از دل آوار
صدایش آرام بود، بیادعا، مثل نان تازهای که از دل خاکستر بیرون آمده و عطر زندگی میدهد: «اون روزا کسی قهرمان نبود. همه فقط بودن. یکی بچه بغل کرده بود، یکی قرص میداد، یکی دعا میخوند، یکی زخم میبست. ما فقط نمیخواستیم زندگیمون تموم شه.» نگاهش را به سقف دوخت. بعد با لبخندی که به گریه نزدیک بود، ادامه داد: «یه روز، یه دختر کوچیک برام نقاشی آورد. خودش با مداد سیاه کشیده بود. یه نون گرد، با یه لبخند بزرگ وسطش. گفت: این نونی بود که مارو نجات داد.»