کد خبر: 13244
تاریخ انتشار: ۱۸ فروردین ۱۴۰۳ - ۱۲:۱۸
شهید مدافع حرم

نمی دونم چرا از صبح تا حالا ، این بچه اروم نداره !؟ درسته برای یک پسر بچه پنج ساله نبود پدر در خونه سخته ولی اینهمه بی‌قراری هم عادی نیست .....

پیام خانواده - نمی دونم چرا از صبح تا حالا ، این بچه اروم نداره !؟ درسته برای یک پسر بچه پنج ساله نبود پدر در خونه سخته ولی اینهمه بی‌قراری هم عادی نیست .....
علی همسرم یک هفته است دوباره رفته سوریه برای دفاع از حرم ، هر شب موقع خواب برای جواد پسرم باید سرگذشت امام حسین ع و آمدن امام زمان عج را بگم و بعضی موقع ها که توی خواب و چرت زدن یک جای قصه را جا
می اندازم، اعتراض می کنه و میگه .. نه اینجا حضرت ابالفضل ع گفت بچه ها ناراحت نباشین من میرم براتون آب می آرم ...
و من از خواب می پرم و بقیه موضوع را برای صدمین بار براش تعریف می کنم .
هر روز گاهی موقع بازی سراغ باباش را می گیره ، می گم خوب بابات رفته مثل حضرت ابوالفضل ع از حضرت زینب ع دفاع کنه و....
ولی امروز بهانه خونه مادرم را گرفته و یک دم میگه بریم خونه مامانی .
به مادرم زنگ زدم گفتم جواد داره سرمو میخوره چیکار کنم مادرم گفت خوب ننه بیا اینجا بچه حوصله اش سررفته بیارش اینجا با رضا بازی کنه .
رفتیم خونه مادرم یک مقداری با رضا پسر خواهرم بازی کرد ولی معلوم بود بهانه می گیره و با رضا دعواش شد .
خواهرم گفت بذار برم کادوی تولدش را بیارم اینطوری شاید آروم بشه .
گفتم نه بعد روز تولدش بازم انتظار داره بهش کادو بدی لوس میشه .
خواهرم گفت جواد بیا با هم کلاغ پر بازی کنیم جواد گفت مامان تو هم بیا بازی ، منم رفتم پیشش نشستم رضا پسر خواهرم هم که هفت سال داره اونم اومد جواد گفت مامانی تو هم بیا ، مادرم گفت جواد جون قربونت برم من از تو رختخواب که نمی تونم جم بخورم پاهام درد می کنه ولی از همینجا منم باهاتون کلاغ پر بازی می کنم .
جواد انگشتش را گذاشت کف زمین و گفت مامانی تو کلاغ پر را بگو
مادرم شروع کرد گفتن کلاغ پر...
همگی انگشتمانمان را بالا بردیم گفتیم پر
مادرم گفت گنجشک پر ....هم گفتند پر
مادرم چشمکی بمن زد و گفت قندان پر ... هیچکس غیر من نگفت پر فقط من دستم را بالا بردم گفتم پر ....
بعد همگی خندیدن و دست زدن و گفتند قندان که پر نداره زهرا خبر نداره بعد من خم شدم و سرم را گذاشتم روی زمین و همه دستشونو گذاشتند روی کمرم ، بعد مادرم گفت : تاپ تاپ خمیر شیشه و پنیر ای زهرا بگو دست کی باِلا است ؟ گفتم دست مامانی
مادرم خندید و گفت نخیر دست جواد خوشگل من بالا است ...
بعد ادامه داد رفتم دم دکان قصابی دیدم یک عالمه زنبور روی گوشت نشسته و می گن وز وز وز ..... و همه شروع کردن قلقلک دادن من ... و همگی شروع کردن. شادی وخوشحالی
بعد جواد گفت حالا من کلاغ پر می گم انگشتاتونو بذارین رو زمین ..
همه انگشتامونو روی زمین گذاشتیم خودش هم انگشتش را کنار دست ما گذاشت گفت کلاغ پر همه دستمونو بسوی اسمان بردیم گفتیم پر ..
بعد گفت گنجشک پر ...
باز انگشتامونو بردیم هوا و گفتیم پر ....
بعد جواد نگاهی به اطراف کرد و مکثی کرد گفت دایی علی پر و بعد دست خودش را بالا برد و گفت پر....
همگی مات و مبهوت بهش نگاه کردیم
جواد گفت همه شما ها باختین
گفتم جواد مگه دایی علی پر داشت ؟
گفت مگه خودت نگفتی دایی علی وقتی شهید شد با فرشته ها پرکشید رفت !؟
صدای بغض ترکیده مادرم را نتونستم تحمل کنم خواهرم گریان از اتاق خارج شد و منم خم شدم و سرم روی زمین گذاشتم طوری که بچه ها متوجه نشوند دارم گریه می کنم ، جواد و رضا با کف دست روی کمرم می زدند و تاپ تاپ خمیر می خوندند و من گریه می کردم برای شهادت برادرم و دوری همسرم ...
صدای خواهرم منو بخودم آورد بلند شدم نشستم ، دیدم خواهرم یک بسته به جواد داد گفت بیا خاله جون اینو برات خریدم
جواد سریع بلند شد و جلوی چشمان حسرت زده رضا کاغذ های کادو را پاره کرد و ناگهان با خوشحالی فریاد زد :
خودشه همینو میخواستم مرسی خاله جون بعد یواش گفت دیشب خواب دیدم این لباس جنگی را پوشیده بودم با بابام داشتیم با ادم بدها جنگ می کردیم حضرت ابالفضل ع هم بود بعد بابام من ماچ کرد و تفنگشو به من داد و خودش با چندتا فرشته پر کشید و رفت .
التماس دعا
محسن صادقی

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
3 + 0 =