به گزارش پیام خانواده «عزیز برادرم حسین؛ پس از سی سال خصوصاً در این بیست سال که نفس تو پیوسته تنفسم بود، اولین سفر را بدون تو در حال انجام هستم. در طول سفر بارها بر حسب عادت صدایت کردم... بارها نگاه کردم؛ جایت خالی بود. معلوم شد خیلی دوستت داشتهام. حسین عزیز؛ تو نسبتی با من داشتی که حتماً فرزندانت با شما و شما با فرزندانت نداشتهای و فرزندانم هم با من نداشتهاند. همیشه نه تنها از جسمم مراقبت میکردی، بلکه مراقب روحم هم بودی...» این گوشهای از نامهی سردار سلیمانی به رفیقش، سردار حسین پورجعفری است. شهید پورجعفری، یار وفادار حاجقاسم که کنار هم در فرودگاه بغداد ترور شدند، برای بسیاری از ما شناختهشده نیست. چون به گفتهی نزدیکانش او از دوربین فراری بود. حتی تلاش ما برای پیدا کردن چند فیلم خانوادگی هم به بنبست رسید و جز چند عکس، چیز زیادی دستمان را نگرفت.
مهمان خانهی سردار حسین پورجعفری شدیم تا خانم زهرا قاسمی، همسر این شهید گرانقدر، برایمان از ویژگیهای شخصیتی و آداب زندگی او بگوید.
۱) رفتار سردار پورجعفری با خانواده چطور بود؟این شهید بزرگوار اساسا چگونه با افراد خانواده رفتار می کردند و با اهل خانه چه رابطه ای داشتند؟
شهید خیلی آرام و باحوصله بود. بیشتر شنونده بود. روی حلال و حرام خیلی حساس بود. خیلی سربهسرم میگذاشت و شوخی میکرد. بسیار خوشاخلاق بود. ما ۳۸ سال با هم زندگی کردیم و او همیشه زبانزد و محبوب کل فامیل بود. حتی خواهر و برادرهایش هم میگویند «بین ما بچهها هم تک بود.». ما دو دختر و دو پسر داریم. با عروسها مثل دخترانش و با دامادها مثل پسرانش رفتار میکرد. احترام خاصی به آنها میگذاشت. زندگی سادهای با هم داشتیم. راضی بودم. توقع زیادی از او نداشتم. خیلی خوب بود. آرامش خاصی داشت.
روی قول و قرار حساس بود. اگر با کسی ساعت ۳ قرار داشت و او ۳ و ربع میآمد، عصبانی میشد. در کارش خیلی مقرراتی بود. اگر قرار بود مهمانی از کشور دیگری برایشان بیاید، از همان ساعتی که خبردار میشد برای تمام جزئیات، برنامهریزی و پیگیری میکرد. در کارش خیلی صداقت داشت.
نمازش را اولوقت میخواند. خیلی قرآن میخواند. در تمام طول مسیر رفتوآمدش صلوات میفرستاد. به انجام واجبات خیلی اهمیت میداد.
خیلی مهماننواز بود. فرقی نداشت خانوادهی من مهمانمان باشند، یا خانوادهی خودش. اصلاً من و او نداشتیم. صلهرحم را سعی میکرد خوب به جا بیاورد. وقتی گلباف میرفتیم، به همهی خواهرها و برادرهایش سر میزد.
۲) شما و شهید پورجعفری چطور با هم آشنا شدید؟
حاجآقا پسرعمهی پدرم بود. تا سوم راهنمایی در گلباف بود، بعد در کرمان به هنرستان رفت. سال شصت در گلباف زلزله آمد و خانهها را خراب کرد. سازمان بازسازی دو اتاق برایمان ساخته بود که به سمت کوچه، پنجره داشت. پدرم ماشینش را پشت پنجره میگذاشت. یک بار که از حیاط آمدم، چشمم به پنجره افتاد و دیدم روی ماشین پدرم نشسته. بیرون که رفتم، سرم را پایین انداختم. هر دو خجالتی بودیم. بعد از چند روز عمه آمد و گفت «حسین دخترت را میخواهد.». ما ۲۲ شهریور ۶۱ عقد کردیم. خریدمان مختصر بود؛ حلقه، آینه و یک پیراهن. سازمان بازسازی دو اتاق هم برای ما ساخت و سه ماه بعد به خانهی خودمان رفتیم. بعد از ۳۵ روز به جبهه رفت و ۴ ماه بعد برگشت. در گردان ۲۲ بهمن، آرپیجیزن شده بود. پدرش میگفت اینها زودتر از همه شهید میشوند، چون اول خط هستند. ولی خدا خواست که بماند.
مهر ۶۲ پسرم به دنیا آمد. سهماهه که شد، حاجآقا دوباره به جبهه رفت و در این اعزام با سردار سلیمانی آشنا شد. از سال ۷۶ که به تهران آمدیم تا زمان شهادت، دیگر همه جا با سردار و کنار او بود. خیلی دوستش داشت. حتی برای ازدواج هر چهار فرزندمان، با سردار سلیمانی مشورت میکرد.
۳) اگر بخواهید از زندگی تان با شهید حرف بزنید چه می گویید؟ یعنی برای مان بگویید روزگارتان در کنار سردار چطور سپری میشد؟
در گلباف خیلیها قالی میبافند. حاجآقا هم از چهارم دبستان با قالیبافی خرج خودش را درمیآورد. ما سال ۶۱ ازدواج کردیم و تا سال ۶۵ گلباف بودیم. با حاجآقا قالی میبافتیم. خرج زندگیمان کم بود. با همین قالیبافی، خانه و ماشین خریدیم. تا سال ۷۶ که به تهران آمدیم (آن زمان قرار بود یک سال تهران بمانیم.)، مکه و سوریه هم رفتیم و خانهمان را فروختیم و خانهی بزرگتری خریدیم. حاجآقا زمان ناامنیهای جنوبشرق کرمان (جیرفت، کهنوج و...) همراه سردار سلیمانی به آن مناطق میرفت. در تهران دیگر جای مناسبی برای دار قالی نداشتیم. سردار سلیمانی میگفتند در انباری ۱۶متری خانه، دار بگذاریم. ولی حاجآقا گفت اینجا گرم است، نمیشود. خودش هم دیگر وقت نداشت که در قالیبافی کمکم کند.
کرمان که بودیم وقت آزاد بیشتری داشت. دو سه دوره هم اهواز زندگی کردیم. چون زندگیام و حاج آقا را خیلی دوست داشتم، همراهش میرفتم. بچهی اولمان، یازدهماهه بود که دومی به دنیا آمد. چون نگهداریشان به تنهایی سخت بود، اولی را گذاشتم پیش مادرم و دومی را با خودمان بردیم اهواز. بعد از مدتی که بچهها بزرگتر شدند، هر دو را بردیم. در طول جنگ چهار بار به اهواز رفتیم و هر بار چند ماه میماندیم.
۴) تفریح خانوادگیتان چه بود؟ شهید وقتی در خانه بودند، چطور وقتشان را میگذراندند؟
تا وقتی کرمان بودیم، سالی یک بار به مشهد میرفتیم و آخر هفتهها گلباف؛ چون خانوادههایمان آنجا بودند.
اوایل که آمدیم تهران، خبری از جنگ و داعش نبود، کارشان سبکتر بود. جمعهها با بچهها میرفتیم بیرون؛ لواسان، حرم امام خمینی (ره)، گلزار شهدا و... .
وقتی به خانه میآمد، خیلی کم بیرون میرفت. علاقهی زیادی به مسابقههای ورزشی داشت. در خانه، شبکهی ورزش را تماشا میکرد.
اما اواخر، زیاد وقت خالی نداشت. پنجشنبه ظهر تماس میگرفتم و به شوخی میگفتم «مردهها هم پنجشنبهها آزادند. بیا خونه تا با هم ناهار بخوریم.» میگفت «اگر بیام برام گوسفند میکشی؟» میگفتم «تو بیا، من گوسفند هم میکشم.» میگفت «نه. اگر بیام، ماست هم توی خونه باشه میخورم.» ولی بهندرت پنجشنبهها به خانه میآمد. اگر سردار سلیمانی میرفتند خانه، او هم میآمد. گاهی که جمعهها هم نمیآمد.
اصلاً خواب نداشت. حتی وقتی ساعت ۲-۳ نیمهشب میرسید، هشت و نیم صبح سفرهی صبحانه پهن بود. بعد از صبحانه میگفت «اگر چیزی لازمه بریم بخریم.»میرفتیم خرید. من روماتیسم مفصلی دارم. برای همین خودش تمام میوهها را میشست و داخل یخچال میگذاشت. شیر آب را خیلی کم باز میکرد که اسراف نشود.
بعدازظهر هم بچهها میآمدند و کنار هم بودیم. ارتباطشان با نوهها از من بیشتر و بهتر بود. میگذاشتشان روی سینهاش و با آنها بازی میکرد.
اوایل که سرشان خلوتتر بود، ماه مبارک رمضان، افطاری میدادیم. در کل ماه رمضان، شاید ده تا دوازده روزه را با هم افطار میکردیم؛ بقیه را مأموریت بود.
۵) سبک تربیتشان چطور بود؟ توصیهی خاصی در مورد بچهّها به شما داشتند؟
گلباف مهد کودک نداشت. حاجآقا از من میخواست با بچهها قرآن کار کنم. سورههای کوتاه جزء سی را بهشان یاد میدادم و وقتی پدرشان میآمد برایش میخواندند. در کرمان هم با همسایهها جلسهی قرآن داشتیم که بچهها هم میآمدند و سورههای کوتاه را میخواندند.
همیشه بچهها را به کسب حلال توصیه میکرد و معتقد بود همین باعث عاقبت بهخیری میشود. فرصت چندانی نداشت؛ جز موارد استثنا، تمام کارهای مربوط به بچهها تا دانشگاه رفتنشان بر عهدهی خودم بود.
ولی یک بار چند سال پیش گفت «پسرها که ازدواج کردن، ولی دخترها رو کنترل کن. ببین کجا میرن؟ دوستاشون کی هستن؟». آن موقع دختر بزرگم ازدواج کرده بود. گفتم «خیالت راحت! حواسم هست. از وقتی بچهها کلاس سوم بودن، هر شب که میخوابیدن، کمد و کیفشون رو یواشکی میگشتم و دوباره همه چیز رو مثل قبل میچیدم سر جاشون که متوجه نشن.». تا همین چند ماه پیش هم بچهها نمیدانستند این کار را میکردم.
۶) سردار پورجعفری کجا و چطور جانباز شدند؟
سال ۶۴ در هورالعظیم جانباز شد. خودش تعریف میکرد که روی یک پل با چند نفر دیگر، سنگر داشتند. بعد از دوازده روز که روی آب بودهاند، به سمت مقر راه میافتند. دو قایق خودی به هم برخورد میکنند و حاجآقا که جلوی یکی از قایقها بوده از ناحیهی سر آسیب میبیند و پرت میشود توی آب. بعد قایق از روی او رد میشود و کمرش میشکند. شهید میرحسینی و چند نفر دیگر فکر میکنند حاجآقا شهید شده و جنازهاش را از آب بیرون میکشند. به خشکی که میرسند، او را روی برانکارد میگذارند تا به سردخانه ببرند. حاجآقا میشنیده که میگویند «تمام کرده!»، ولی نمیتوانسته حرف بزند. با دست اشاره میکند که زنده است. سه ماه تمام کمرش توی گچ بود و یک ماه استراحت مطلق داشت.
۷) بهترین خاطراتتان با سردار مربوط به چه دورهای است؟
سال ۹۷ با هم رفتیم مکه. از حفاظت محل کارش گفته بودند خطرناک است و شاید در عربستان دستگیر شود، اما همراهم آمد. به مکه که رسیدیم همه گفتند در فرودگاه دستگیر میشود. آیهای از سورهی الرحمان برایش خواندم و فوت کردم؛ خدا را شکر به مشکل برنخوردیم و رد شدیم.
هر روز هشت صبح میرفتیم مسجدالحرام. در مکه در محلی قرار گذاشتیم که سوار اتوبوس شویم. همان شب اول هر چه منتظر شدم نیامد. آنقدر دیر کرد که نماز عشا هم شروع شد. فکر کردم دیگر دستگیرش کردهاند. مدام اینطرف و آنطرف میرفتم و دنبالش میگشتم؛ اما نبود. تصمیم گرفتم به هتل برگردم و موضوع را به مسئول کاروان بگویم. به محض اینکه راه افتادم، دیدم حاجآقا دارد جلوتر از من میرود. زدم به شانهاش. گفت «به خدا راه رو بسته بودند! هر کار کردم نتونستم بیام.».
هشت صبح میرفتیم، دو عصر برمیگشتیم. چهار بعدازظهر میرفتیم تا ۷-۸ غروب. باز دوازده شب میرفتیم تا اذان صبح. هر روز همینطور بود. اصلاً خواب نداشت. بهترین خاطراتمان مربوط به همان سفر مکه است.
۸) دربارهی شهادتشان حرفی نمیزدند؟
آن موقع که جنگ در سوریه خیلی شدید بود، گاهی حرفی میزد؛ اما این اواخر نه.
دفعهی آخر که به کرمان رفتیم، یکی از بستگانشان فوت کرده بود. چون حاجآقا مأموریت بود، به مراسم هفتم رسیدیم. به خانهمان (در کرمان) که رسیدیم، گفتم «بریم به بابام سر بزنیم؟»، گفت «بریم.» در حالی که همیشه وقتی میرسیدیم میگفت «خستهام. بعداً بریم.». به گلباف که رفتیم، حاجآقا به خواهرش هم سری زد. وقتی برگشتیم همهی خواهرها و برادرهایم یکی یکی آمدند. برادرم گفت «حاجی، من این دفعه یه خوابی دیدم. میشه نری دیگه؟» پدرم هم به من گفت «جلوشو بگیر. نذار بره.». گفتم «من حریفش نمیشم.»
گاهی که با هم حرف میزدیم، میگفتم «وصیتنامهای چیزی بنویس.» میگفت «هر چی خدا بخواد.» خودم عقیقهاش کرده بودم. همهی سختیها و عملیاتهای خطرناک گذشته بود، اما قسمتش شهادت شد.
انتهای پیام/